او فکر می کرد آدم نباید طوری زندگی کند که انگار هرچیزی را می شود دور انداخت و یک چیز بهتر به جای آن آورد. او فکر می کرد آدم نباید کاری کند که وفاداری بی ارزش شود.
از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن ترجمه فرشته افسری
[یاقوت حموی] در جلد هشتم کتاب معجم البلدان مینگارد: فرعون به هامان دستور داد که نهر سردوس را حفر کند. هنگامیکه هامان مشغول حفر جوی شد، اهالی قریهها هرکدام میآمدند و مالی میدادند که عبور آن نهر از قریه آنها باشد. هامان گاهی آن نهر را بهطرف مشرق و گاهی بهطرف مغرب و گاهی بهطرف قبله میبرد و بدینوسیله از هر قریهای مبلغی میگرفت تا اینکه صد هزار دینار جمع کرد و پولها را نزد فرعون آورد و قضیه را برای فرعون شرح داد. فرعون گفت: وای ب
ما چند نفر
در کافهای نشستهایم
... با موهایی سوخته و
سینهای شلوغ از خیابانهای تهران
با پوستهایی از روز
که گهگاه شب شده است
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم...
ما فقط دویدن بودیم
و با نعلهای خاکی اسپورت
از گلوی گرفتهی کوچهها بیرون زدیم.
درختها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشکهای طبیعی بریزیم
ما شکستن بودیم
و مشتهایی را که در هوا میچرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم
و مشت
گاهی خوشحال میشوم از همهچیز. چراکه ما جوانیم و زیبا. و وقتی بنا باشد زندگیمان را تماشا کنند، حتی زشتیهامان هم لای پوستِ بیچروکِ شادِ جوانیست. حتی زشتیهامان هم زیباست. مثل وقتی که من از گردنت آویزان میشوم و آن خال سیاه را میبوسم، بیآداب. بیآیین. و بیخیالِ هجوم چشم فاحشهها چندثانیهای هم لبهایم را نگه میدارم. نگه میدارم. نگه میدارم.
نگه مّی دا رم.
علاقه ی عجیبی به شکستن اش داریم .
وجودش آزارمان می دهد .
شاید چیزی را یاد آورمان میشود .
نیستی را !
سکوت برای ما یادآور نیستی است . نیستی که میخواهیم با کلمات جان اش ببخشیم ...
و این اشتباه از آنجا نشات میگیرد که ما توهم مرکزیت هستی را داریم . خود را اشرف مخلوقات می دانیم و به خورد ذهن خودشیفته ی ما داده اند که ما یکدانه ی کائنات هستیم و بهانه ی خلقت ...
سکوت را میشکنیم تو توان شنیدن صدایی غیر از صدای خودمان را نداریم . نه از آن جهت که گوش هامان فر
لیوان چای داغ است.نمی شود لب رویش گذاشت. تمثیل مقصود و سختی راه و سختی های راه عشق به فکرم می زند. داغی غیر قابل تحمل جام، سختی فوق انسانی را می نمایاند. فوق انسانیش اندوهگینم می کند. انگار با سرشت انسانیم ناسازگار است. این جرقه دلم را گرم می کند. حسم می گوید تمثیلهامان از آن ور بوم احساس افتاده. دلگرم کننده ی روزهای سختی خودش باعث سختی ست. دقیقا همین جا بیهودگی اش را می توانید اعلام کنید! می پندارم واقعگرایی بیشتری نیاز است. یعنی که بنای ت
از طلوع ـمان سالها گذشته است و آن طراوت و تازگی در رگ هامان، از بین رفته است. خورشید از اوج گذر کرده و سایه هامان این بار نه در پس، ک مقابل است. چهره هامان، آن روشنایی و برق توی آن چشم ها، و نگاهی ک به "خواست های زیادی از زندگی" معنی می شد و لب هایی ک آسان به خنده باز می شد و پاهایی ک عادت نداشت طولانی مدت، ساکن بماند .. همگی رفته است. عوض می شوند چیز ها، در جهتی ناخواسته و تلخ. مشکی شدم، نگاهم به زمین افتاد و موهایم خلوت شد، مثلِ لیست آرزو هایم. و سای
از طلوع ـمان سالها گذشته است و آن طراوت و تازگی در رگ هامان، از بین رفته است. خورشید از اوج گذر کرده و سایه هامان این بار نه در پس، ک مقابل است. چهره هامان، آن روشنایی و برق توی آن چشم ها، و نگاهی ک به "خواست های زیادی از زندگی" معنی می شد و لب هایی ک آسان به خنده باز می شد و پاهایی ک عادت نداشت طولانی مدت، ساکن بماند .. همگی رفته است. عوض می شوند چیز ها، در جهتی ناخواسته و تلخ. مشکی شدم، نگاهم به زمین افتاد و موهایم خلوت شد، مثلِ لیست آرزو هایم. و سای
لیوان چای داغ است.نمی شود لب رویش گذاشت. تمثیل مقصود و سختی راه و سختی های راه عشق به فکرم می زند. داغی غیر قابل تحمل جام، سختی فوق انسانی را می نمایاند. فوق انسانیش اندوهگینم می کند. انگار با سرشت انسانیم ناسازگار است. این جرقه بدلم را گرم می کند. حسم می گوید تمثیلهامان از آن ور بوم احساس افتاده. دلگرم کننده ی روزهای سختی خودش باعث سختی ست. دقیقا همین جا بیهودگی اش را می توانید اعلام کنید! می پندارم واقعگرایی بیشتری نیاز است. یعنی که بنای
یک چیزهایی هستند که هم خوبند و هم خوب نیستند هم عقلت تاییدشان میکند هم دلت اما شب که میشود دلت هق میزند که اصلا نمیخواهم منطقت هم وا میرود و میگوید حالا اینطوری اشکالی هم ندارد کنار بیا جانم و تو فریاد میزنی نمیخواهم میفهمی نمیخواهم و سکوت میکنی
+میخواستم ننویسم میخواستم هرچیزی که به خودم مربوط میشود را پاک کنم اما اگر اینجا نباشد من کجا بنویسم ؟ و اگر ننویسم احتمالا منفجر میشوم من نمیخواهم منفجر بشوم دردناک است .
_که درون سینه هامان ماه
پوستِ شیرِ ابی را گوش میدادیم. برای تمامِ شبهایی که بیدار بودیم و فکر میکردیم و فکر میکردیم. به تکتکِ آدمهای آمده و نیامدهی زندگیهامان. به آدمهایی که مدعیِ دوست داشتنمان بودند، به آدمهایی که دوستمان داشتند و نمیدانستیم، به آدمهایی که در گذرِ روزها گم شدند، به آدمهایی که پاییز رفتند و برگشتنشان را کسی ندید، به چشمانِ درشتی که برای همیشه بسته شد، بدونِ اینکه برای آخرین بار قطرههای زلالِ اشکهای همیشگیاش را از نگا
از واقعیت جلو تر رفته، تو را پیش تر داشته ام برای
سالها، و قرن ها حتا در رویاهایم. در کنارت زیر سقف ها و آسمان سپری کرده
ام شب ها را و روز ها گذراندیم. پیر شدیم، چهره ـمان فرق کرد. این سئوال را
کنار گذاشته ام برای آن موقع ک بپرسم ازت، چهره ی جوانی ـم را هنوز یادت
هست؟ شانزده سالگی ـمان و خجالت کشیدن هامان را یادت هست؟ یادت هست خیال
پردازی می کردیم آینده را، توی تخت هامان ساعت ها بعد از نیمه شب، آن وقت
هایی ک خوابمان نمی برد از رویا پردازی های ش
از واقعیت جلو تر رفته، تو را پیش تر داشته ام برای
سالها، و قرن ها حتا در رویاهایم. در کنارت زیر سقف ها و آسمان سپری کرده
ام شب ها را و روز ها گذراندیم. پیر شدیم، چهره ـمان فرق کرد. این سئوال را
کنار گذاشته بوده ام برای آن موقع ک بپرسم ازت، چهره ی جوانی ـم را هنوز یادت
هست؟ شانزده سالگی ـمان و خجالت کشیدن هامان را یادت هست؟ یادت هست خیال
پردازی می کردیم آینده را، توی تخت هامان ساعت ها بعد از نیمه شب، آن وقت
هایی ک خوابمان نمی برد از رویا پردازی
از واقعیت جلو تر رفته، تو را پیش تر داشته ام برای سالها، و قرن ها حتا در رویاهایم. در کنارت زیر سقف ها و آسمان سپری کرده ام شب ها را و روز ها گذراندیم. پیر شدیم، چهره ـمان فرق کرد. این سئوال را کنار گذاشته بوده ام برای آن موقع ک بپرسم ازت، چهره ی جوانی ـم را هنوز یادت هست؟ شانزده سالگی ـمان و خجالت کشیدن هامان را یادت هست؟ یادت هست خیال پردازی می کردیم آینده را، توی تخت هامان ساعت ها بعد از نیمه شب، آن وقت هایی ک خوابمان نمی برد از رویا پردازی های
بهار یکی از فصل های پرطرفدار بین ما آدم هاست. کسی به او بد و بیراه نمی گوید و همه او را سفت و محکم بغل می گیرند. بهار ساده نیست اصلا، پر زرق و برق است. انواع گل ها، انواع آب و هواها، انواع حشرات را در خود جای داده است.
امسال هم یک بهار دیگر به بهارهای عمرمان اضافه شد. اینکه چه درس هایی از بهار گرفتیم بماند برای خودمان. اما باید از خودمان بپرسیم، بهارهای بعدی را اگر دیدیم همینطور برخورد خواهیم کرد؟ بعضی هامان همینطور دمغ و سرد به او سلام خواهیم کرد
صبح می آید به مهرت بیقرار
خوشدل از خورشید رویت چون بهار
این بهار وهر بهار وصد بهار
گل چو بر گلشن نشاند روزگار
بلبل از شوق رخت کف می زند
پای می کوبد به شاخه هرهزار
ای اهورایِ سپیدِ عاشقی
شادی عشقت به دلهامان گذار
شعله از ما برشب تاریک زن
تا بماند روز روشن پایدار
#شیرین_ تمیمی
گاه شادمانی بود ولحظه شادیلحظه سبز بودنزیر چترنیلگون آسمانوچه زیبا بود وصادقانه،جمع مامیان خموشی دلها واضطراب کودکانه سینه هامانخندان بودند پروانه های باغ ما،زیبا بیان کردیم، محبت را، لبخند را،دوستی راودوست داشتن را،بامید شروع سرخط فصل عشق. ..........
امروز یک جورِ ملتهبی بود،
انگار حنجره ی های هر کداممان بلند گویی بود رسا، کِ عالم و آدم را بکشاند بِ دورِهمیِ نسبتن خصوصی و جمع و جورِ ما.
درُ دیوار هر کدام بِ بهانه ای شنیدند دعوت های ناخواسته ی مارا، بعضی ها از سر کنجکاوی آمدند، بعضی ها خندیدند و بِ نحوی دَک شدند و بعضی دیگر تلنگری بهشان خورد و آمدند و بعضی هامان هم کِ در هسته ی اصلی قرارِ اولیه بودیم.
خلاصه ی جمعمان؛ من، رِ، زِ، میم، سین و سین بودند.
قبل از بکاء را بِ گفتگوهای بی انتهایمان گذ
بهار،برای دیگربار،بر شاخسار جوان درخت ها خواهد شکفت،و امید،از پنجره های بازِ رو به بهار،به خانه هامان سر خواهد کشید.آنگاه طبیعت،با شُکوهِ هرچه تمام،به هم آوازی با چلچله ها برخواهد خاست و خورشید،صمیمی تر از پیش،بر سردیِ کم رمقِ آخرین روزهای سال خواهد تابید.آن سوی تمام زمستان ها هنوز،بهار پشت در است...
ماهیچههایی که تنبل بار آمدهاند فریاد میکشند و روی تشکچههامان عرق میریزیم. آه و نالهمان که بلند میشود مربی جواب میدهد که «اشکال نداره، تازه از وقتی که دردتون بگیره کار شروع میشه». شاید ورزش یادم بدهد که دردهایم را دوست داشته باشم، با افتخار و بدون این همه سر و صدا در آغوش بگیرمشان و حوصله کنم تا بزرگم کنند.
خاطره: دردسرهای کتابخوانی من و دخترام و شیرینی های راه حل هامان
خاطره :دردسرهای کتابخوانی من و دخترام
من دو تا بچه دارم. یکیشون نوزاده و دخترم کلاس هشتمه!و از اونجایی که خانوما هیچ وقت سنشون نمیره بالا، منم هنوز سنم همون حدودای دخترمه!بعد از آشنایی با یه موسسه که کتابهای بسیار خوب و متفاوتی داشت، منم مثل اون حسابی درگیر کتاب خوندن شدم و از فرصت های طلایی خواب نی نی استفاده میکردم که کتاب بخونم. ولی چون دخترم وقت آزادش بیشتر از من بود، مدام د
تابستان بود و در پارک تعداد کلاغها از آدمها بیشتر...
باد گرمی میآمد و روسری آبی کمرنگم را بازی میداد. همه چیز آنقدر در نظر نزدیک میآمد که گویی دراز کردن دستمان کافیست برای قاپیدن رویاها...
عکس آن روز را در آلبوم دارم، چیری که فرق کرده نه منم، نه تو نه شوق رویاهای بزرگی که قلبمان را از خواستن مچاله میکند، چیزی که عوض شده سنِ چشمانمان است... از گذراندن واحدهایی سخت که خلاصهاش شده "عنوان"
از قدیم مقیم سایه قامت قاءم هستیم تا قیامت
مهدیا هر قدم با تو ایم تا مقدمه ی اقدام قیامت
قامت رعنای توست حق تقدم همه قامتهای قم
قدم بگذار و قامت هامان جملگی تقدیم قیامت
می گوییم هر چه از دوست رسد نیکوست
همین که زندگی مان هرچه هست با اوست
پس چه دردی درمان ندارد در درمانگاه او
و شفای هر درد به خدا در درمانگاه دوست
همچون خمینی ست خامنه ای در مفهوم اصل دین
بی هیچ ظلم کج روی دانسته نیست وصل دوست
فراتر از آنکه خانوادهای از ولادت فرزندی که مدتها چشم به راهش بوده اند شادمان شوند، انتشار شرح صحیفه ما را به شوق نشاند و چشمهامان را روشنایی داد. چقدر شکرگوی پروردگارم هستم که سهمی هرچند بسیار کوچک و ناچیز در به بار نشستن این نهال نوپای پرشکوه داشتهام.
الحمدلله
گاهی به سایه ی یکی شده مان روبه رویَ عالی قاپو فکر میکنم، به صندلی مان، به بستنی فروشی حاجی بابا کمتر فکر میکنم از بس گمت کردم و پیدا، آن آخری هاش کلافه بودی، میخاستی ول کنی بروی و مانده بودی و من فکر میکردم خوب است همینجا به یک بهانه ای قهر کنم بروم، تابیشتر گند نزده ام، بهانه دستم نمیدادی، نمی دهی، کم می دهی خصوصا که دامن پوشیده باشم، تو را کم دیده ام اما مگر سخت میشود شناخت، نه فکرت وقتی هست، فکرت وقتی هست و یک جای دیگر است آن روز که کتاب
چو احسان آمد از مسجد سلیمان ... مهیا کردمش من چای و قلیان
نشستیم و بگفتیم از گذشته ... همان هایی که گشته عهد و پیمان
امیر پارسا که گویی رونوشتی ست ... ز خلق و خوی آن دوران احسان
دلا هم گشته از خواهر تنی تر ... به سولمازی که میچسبد چو سیمان
ز حامد هم مکرر یاد کردیم ................ همان طوری که کردیم یاد هامان
بگفتیم از پیام و گه ز پویا .................. دمی هم از حدیث و گه ز ایمان
دمادم گفتمش جانم عوض کن ................ بلیتی را که گشته گاه پایان
مرا امید باشد تا
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
مدت زمان: 58 ثانیه
.انتهای همه راه های جهان به تو ختم می شود چشم را به امید «روشن» استروزی از پس روز مردگی هامان می آید...روزی که آسمان آبی تر خواهد بود و زمین بخشنده تر و زمان شکیباتر...من «امید» ر
«یا مقلب القلوب و الابصاریا مدبر اللیل و النهاریا محول الحول و الاحوالحوّل حالنا الی أحسن الحال»زمستان دامن سپیدش را جمع کرده و تمام سردی و حتی دلمردگیها را در بقچهاش پیچیده...وقت رفتنش رسیده، حال نوبت بهار است که دامان پرشکوفه و هوای پرامیدش را به دلهایمان هدیه کند و یک دل سیر عطر بهارنارنج و یاس به هوای پر از التهابمان بپاشد...
بوی بهار، ازلابه لای برگ ها به مشام میرسد تا بار دیگر بوی زندگی و تازگی را میان باغچه تنهای دلهامان پخش
تمام ما مترسک ها
لباس کهنه میپوشیم
و از فضل جهان گاهی
دو پیکی باده مینوشیم
تمام ما مترسک ها
شبیه جانور هستیم
درون مزرعهٔ هامان
فقط دل را به خود بستیم
از آن سو باد می آید
شبیه راز می آید
منم میلرزم و گاهی
صدای ساز می آید
دمی شاد و دمی نالان
دمی رازی قرنطینه
ولی نه ، مال آدم هاست
اینگونه غم و کینه
تمام ما مترسک ها
به شادی دل نمی بندیم
دو چشم مبتلا داریم
و هرگز ما نمی خندیم
پر و بال سیه دارد
همان که بیگدار اینجا
نترسد آخر قصه
کلاغ داستان ما
استدلال امام صادق علیه السلام در باره رجعت
علامه مجلسی رضوان الله علیه در کتاب رجعت مینویسد:
مفضل گوید که به امام صادق علیه السلام عرض کردم ای مولای من! جمعی از شیعیان شما هستند که قائل نیستند که شما و دوستان شما و دشمنان شما در آن روز زنده خواهید شد. حضرت فرمود که مگر نشنیدهاند سخن جد ما رسول الله (صلی الله علیه و آله) را و سخن ما اهل بیت را که مکرر خبر دادهایم از رجعت، مگر نشنیدهاند این آیه را که: «و لنذیقنهم من العذاب الأدنى دون العذاب
از قدیم مقیم سایه قامت قاءم هستیم تا قیامت
مهدیا هر قدم با تو ایم تا مقدمه ی اقدام قیامت
قامت رعنای توست حق تقدم همه قامتهای قم
قدم بگذار و قامت هامان جملگی تقدیم قیامت
می گوییم هر چه از دوست رسد نیکوست
همین که زندگی مان هرچه هست با اوست
پس چه دردی درمان ندارد در درمانگاه او
و شفای هر درد به خدا در درمانگاه دوست
این برای رفع فتنه نبوده که گفتیم اصل ولایت
همان فقه سید علی خامنه ایست در وصل ولایت
همچون خمینی ست خامنه ای در مفهوم اصل دین
درست زندگی کردن را یادمان ندادند!
ما باید کار میکردیم برای شادی هامان! نه غم هایمان!
باید شادی می کردیم برای داشته هایمان! نه نداری ها!
باید می داشتم برای بهتر زندگی کردن! نه بیشتر زندگی کردن!
خوب زندگی کردن را یادمان ندادند!
ما نالیدیم از زندگی، گریستیم از خستگی و ترسیدیم از خنده!
حال آنکه زندگی همین لحظات بودند...
ای دریغ از لحظات عمرم...
نام های دوقلو پسر پسر
در پست قبلی اسم های ایرانی، اسم دختر و پسر دوقلوها را قرار دادیم و در این قسمت نام های زیبا و خاص برای دوقلوهای پسر را قرار داده ایم:
یاشار یارشاهیوا هاویریاسین یاسانکیا کاریاایرمان نریمانهونام شهنامبهدین بهنیاشاهین شاهانسبحان سَحابکامشاد مهرشادویهان و هامانمهرسام مهراسکیان شان روزمهر روزبهانرائیک رائین
هیچ وقت لحظه های خوش نمیان مگر خودمان بخوایم.
هیچ وقت خوشبخت نمیشیم مگر خودمانبخوایم.
لحظه هارو از دست ندیم چون آدم باید با چیز هایی که کوچین خوشحال باشه مثلا یکی که لامبورگینی داره خوشحاله هنر نکرده کسی که یک کتاب یا ماشین کوکی داره باهاش خوشحاله ایول داره.
روزهارو از دست ندیم به قول تونی استارک( تو فیلم انتقام جویان پایان بازی وقتی که به سال ۱۹۷۰ آمدن روبه پدرش گفت):هنگفت ترین پول توی جهان نمیتونه یک ثانیه رو بر گردانه.
پی نوشت۱:قدر لحظ
آنقدر نگذاشتی ببوسمت که بوسیدن را هم ممنوع کردند!
و حالا که نفسهامان هم به شماره افتاده، مثل عشق سالهای وبا!! وای بر ما!!!لعنت به تو ، لعنت به من ، لعنت به همه ما!!! بخاطر همهی بوسههایی که از هم دریغ کردیم.. از طرف من به تمام مردم دنیا بگو: تا میتوانید همدیگر را ببوسید!
نسل ما همه مردند در عصر یخبندان! عصری که بوسیدن، حکم جام شوکران را داشت و چکاندن ماشه در دهان خویش!
به همهی دنیا بگو ما را نامهربانیها کشت نه جنگهای صلیبی و طاعون و سل!
گ
ماه بِ خاطرِ هلالِ باریکِ با ارزش اش کِ در این روزها چشم ها بِ انتظارش سینه ی شب را می شکافند "ماه" شده است.شُکر این آفرینشِ لطیفِ ظریفِ هنرمندانه ات را؛کاش ما هم بِ نیمه ی مسیر کِ رسیدیم ظرفِ نورانیِ دل هامان همچو کیسه ی پر از نقره ی ماه پُر باشد!می دانم کلماتت امسال قرار است سرِ جایشان بنشینند در حفره های جانم کِ سالِ گذشته همین حوالی شروع کردی بِ گرد گیری شان بِ نورِ حضور و رایحه ی عبور، در حالی کِ دست های منجمدِ خشک شده ام را بِ نوازش هایت گر
بنویس “آب”، جار بزن: “نان” تمام شد !آن واژه های تلخ دبستان تمام شد !بابا، درخت، داس، کبوتر، قفس، سکوتآقا اجازه! دیکته هامان تمام شدبنویس: گرگ آمد و خط خورد خنده هادیگر دروغگویی “چوپان” تمام شد !آقا اجازه! خون شهیدان چه می شود؟آموزگار: هیس ! پسر جان ! تمام شد !دیروزمان به دغدغه آب و …
نوشته شهدا شرمنده ایم … اولین بار در شهید محمد مهدی لطفی نیاسر. پدیدار شد.
سایه ی تو بر سر ما سقف این کاشانه می شدخانه تنها با صدای خنده ی تو خانه می شد
شور و شوق بچگی لنگ صدای قفل در بودخانه با پیچیدن عطر تنت دیوانه می شد
یک بغل احساس بودی ساده و بی شیله پیلهتوی آغوش تو آدم یک شبه پروانه می شد
بی گمان حجم حضورت بیشتر از یک نفر بودبی تو این خانه وگرنه این قدر تنها نمی شد
پشت ما همواره مثل کوه بودی، کاش امشبسنگ قبر تو برای بغض هامان شانه می شد
#علی_اصغر_طلوعیدی ۹۸
۱: غزل رو به عشق پدر بزرگم «حاج ولی» نوشتم.
۲: اگر زحمتی نیست
درکنارمان واز هم طایفه هامان هستند خانواده های بی بضاعت ونیازمند آبرودار
مامیتوانیم نخودی درآش بیاندازیم
درست است مشکلات هست اما همانقدرکه برای ماهست برای خانواده های نیازمند بیشتر است
دست به جیب شده بانیت قربه الی الله خودکاررابرداشته شماره کارت خیریه شهید هاشمی نژاد رایادداشت کنید
وافراد نیازمند آبرودار خاوری راهم به خیریه معرفی نمایید تاانشاالله باهمدلی ومحبت نیازمندی وبی بضاعتی رااز جامعه خاوری بزدائیم
[عکس 640×640]
مشاهده مطلب د
روز تولد نور هدایت امام هادیست
سراسر وجودمان شور و شادیست
میرساند بر دل هامان عشق ولایت
ولایت فقیه روءیده در این وادیست
بر همه جا ولایت دارند امامان ما
پس چه گویم همه جا فقه هادیست
روزگار ما اگر درطعنه،مکر وحرص
روزگار سختتر در تاریخ آن آبادیست
ما نداریم فهم آن تا بفهمیم آن زمان
معنای صبر امامت با امام هادیست
گفتم که شعرهایم برایش بسرایم
گفتم ندارم لیاقت که این عادیست
ندارم که لیاقت ای نور حق ولایت
تو راه نشان ده این کم سوادیست
همه
سرسبزترین بهار جاویدتو اى سبزترین بهار جاوید! اى نشان بى نشانها! اى آیینه نور! اى راز سر به مهر! اى بیکران!تو آن روز خروشیدى و امروز... باور نمیکنم که با آن همه خروش در خاک خفته اى! اى که حضور دریایى تو در آسمانها جارىتر از رودهاست! هنوز تپش امواج پرخروش غیرتت لرزه بر اندام دشمنان میافکند.ما خفتگان در ساحلت غرقه به طوفانیم و تو چه آرام، در پهنه بیکرانت، حیرتمان را به نظاره نشسته اى. چه زیباست قاب عکس خالىات بر دیوار قلبمان. هنوز در
زنجیر خبرهای بد پاره نمیشود.به غیر فجایع عمومی در زندگی شخصیمان هم خبری نیست.البته از نوع خوبش!وگرنه من که دم به دم مورد هجوم پاتکهای زندگی قرار میگیرم.
امروز صبح یکی دیگر،راستش کمی سر شدهام.با خودم فکر کردم دو هفته دیگر این یکی همچنان مشکلت باقی میماند؟ جواب نهای که خودم به خودم دادم کمی آرامم کرد.گوشی را برداشتم و به لیلی گفتم از دوشنبه در اموزشگاه میبینمش و به دوشنبه فکر کردم که لااقل تا آن موقع از آتش رد شدهام.آنجا میتوانم شبی
در سکوتِ تکراری، در بازی های بچگی هامان انگار بوده باشیم و بعد در اثنای روندِ دلگیر زندگی لحظه ای افتاده باشیم در جای و تکان نخوریم، به مردن زده باشیم خود را و نفس نکشیم تا ک رد شود سایه شومِ زوالِ سیه بختی از روی بدن هامان و ما را با خود به چنگ نبرد. و بعد، از گذر کردنش سر برآوریم و با دنیای جدیدِ دورمان آشنا شویم. اینجا بعد آن دگر هیچ نگاه خیره ای نیست از جانبت. سرها پایین است و رنگ ها پیش تر - گفته بوده ام؟ - مرده اند. سخن گفتن را این چنین بی پرده
ای جان پاک چنگزن، شوریدهی نیرنگزناین خوابها را هیچ کن، این شیشهها بر سنگ زن
بیرنگ ناب دلربا، ای تاب بیتابینماای سازهی ناسازها، زان رازها آهنگ زن
شد برملا اسرار ما، شد بر هوا هر کار ماافسار ما شد دار ما، این نبض و این آونگ زن
قبض است جانها باز کن، خاموشیات آواز کنبر خانهمان پرواز کن، در سینههامان چنگ زن
آن شعلهی حق بر کشان، بیبالها را پر کشانبیراهها را در کشان، بیعشقها را زنگ زن
ای ماه در بازار شو، ای سینه در پیکار ش
برایت می نویسم ک بخوانی روزی. برایت می نویسم چون نیست جز تو برایم گوشی. برایت می نویسم ک هوا بس ناجوانمردانه سرد است. هم اکنون به وقت تنهایی هامان ساعت چند است؟ می نویسم برایت، چون ک حرف هست، زیادش هم. می خواهم ببینی خط های روی ساعدم را هم. می خواهم بدانی ک بعد تو، شب ها.. فرقی نکرد. با تو هم تنها بودم و بعد تو تنهایی نه، فرقی نکرد. می خواهم پهن شود لبخند به صورتت، بی قرص. نه زندگی کردن درون شب ها را، این چنین بی صبح. از یاد برده است چشمانت روشنایی را
برایت می نویسم ک بخوانی روزی. برایت می نویسم چون نیست جز تو برایم گوشی. برایت می نویسم ک هوا بس ناجوانمردانه سرد است. هم اکنون به وقت تنهایی هامان ساعت چند است؟ می نویسم برایت، چون ک حرف هست، زیادش هم. می خواهم ببینی خط های روی ساعدم را هم. می خواهم بدانی ک بعد تو، شب ها.. فرقی نکرد. با تو هم تنها بودم و بعد تو تنهایی نه، فرقی نکرد. می خواهم پهن شود لبخند به صورتت، بی قرص. نه زندگی کردن درون شب ها را، بی صبح. از یاد برده است چشمانت روشنایی را، غرق در
برای این آینده ی تباه شده، لبخندِ لگد مال شده؟ برای چشمانی ک درخشندگی ـش از دست رفته. برای تمام آن کسی ک رفته و برنگشته؟ برای ایستادن، و تکرار این صحبت ها. برای نگاه کردن، و پلک نزدن برای ساعت ها. برای سردرد گرفتن، شب بیدار ماندن ها. برای سیگار کشیدن، ترک کردن و دوباره کشیدن ها. برای فکر به مرگ، و اجبار به زندگی. برای میل به خوابیدن توی قبر، و ایستادن های زوری توی بیداری. برای خیلی چیز ها. برای تمام این بی اهمیت ها. برای خودم، خودم، برای اندک چیزی
به نام خالق آفاق و ذائقه ی حیاتی که سرآغاز زندگانیست.
کریم النفس فطرت است و رقیق القلبِ طینت.
بارالها! در چنته ی دلهامان،انقلابی طوفانی به پاست.
و من این را خوب می دانم که تنها پژواک حضور تو،
برای طمانینه ی این ساحل پر هیاهو، کافی ست!
جاده های معرفت، همگی به تو ختم می شوند.
آسیمه سر از بلوای عرش و ارض، روانه ی کوی تو می شوم.
و چه زیباست تسبیحی که از زینتِ دلربایی تو
به رشته ی تحریر درآمده باشد.
با تو هرآن می توان به غزوه ی سرگردانی رفت.
می شود ق
برای این آینده ی تباه شده، لبخندِ لگد مال شده؟ برای
چشمانی ک درخشندگی ـش از دست رفته. برای تمام آن کسی ک رفته و برنگشته؟
برای ایستادن، و تکرار این صحبت ها. برای نگاه کردن، و پلک نزدن برای ساعت
ها. برای سردرد گرفتن، شب بیدار ماندن ها. برای سیگار کشیدن، ترک کردن و
دوباره کشیدن ها. برای فکر کردن به مرگ، و زندگی کردن های زوری. برای میل
به خوابیدن توی قبر، و ایستادن های اجباری توی بیداری. برای خیلی چیز ها.
برای تمام این بی اهمیت ها. برای خودم، خودم
وای بر ما!!!بخاطر همهی بوسههایی که از هم دریغ کردیم..
از طرف من به تمام مردم دنیا بگو: تا میتوانید همدیگر را ببوسید!
نسل ما همه مردند در عصر یخبندان! عصری که بوسیدن، حکم جام شوکران را داشت و چکاندن ماشه در دهان خویش!
به همهی دنیا بگو ما را نامهربانیها کشت نه جنگهای صلیبی و طاعون و کرونا و سل! -----
@Parsa_Night_narrator
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps:
«خواندم اش که امارتش بدهم؛ تو کی شنیدی از من که بخواهم اش تا مرو را قتلگاهش کنم؟» اشک های غادیه باز تند بر گونه هایش می ریزد: «او را چه حاجت به امارت و سیادتی که تو بدهی اش؟ خواندی اش چون تو محتاجش بودی! چون همه راه ها را بسته می دیدی... چون روزی نبود که خبر قیامی نرسد و شبی نبود که آسوده سر بر بالین...» «... غادیه!» دست از طشت می کشم و با کنار ردایم خشک می کنم و خودم را بر تخت تا کنار صورتش بالا می کشم: «چرا بیچارگی هامان را شماره می کنی غادیه؟»
+ به بلن
هر کسی فکر میکند باید برود مسافرت بگذارید برود،بگذارید آزادانه جشن های خیابانی ابلهانه راه بیاندازند،بگذارید بروند دید و بازدید و بگذارید آنها کِ موقعیت را درک نمی کنند آنها را بِ خانه بپذیرند،اجازه دهید بروند خریدِ بی موقع و بی دلیل،آنها را دربِ حرم های مطهر جلوی چشمِ ائمه رها کنید اجازه دهید فریاد بزنند و ویروس را با سرعت بیشتری پخش کنند،اجازه دهید بمیرند و بکشند،یکبار هم کِ ابلهان بِ دست های خود زیستنِ بی ارزشِ خود را داوطلبانه بِ درک
مسخره تر از آنچه ک پیمودیم، آینده ی تباهی ـست ک بدان دل می بندیم. ک ساده تر باشد، خانه ای چ بسا بسیار دور، از این زندگی و نقاب هامان را برداریم، ک خود باشیم. و برای کشاندن این تن خسته و صورت خیس و اخم های بی اتماممان، نیازی نباشد برای پاسخ به سئوال های این هم خون های مهربان اجباری. باید ک گاهی شمرد ترک های دیوار را، از روی دیوانگی. اتاق کوچکی باشد برای قدم زدن های تکراری، برای پرورش فکری زیبا درون ذهن و بسط دادنش تو دنیایی ساده و انتزاعی، و سرشار
انگار که زمان به عقب برگشته باشد گوشیهای هوشمندمان به اندازهی یازده دو صفرها تنزل پیدا کردهاند،با درد بدنهامان چه کنیم!؟
صبحها عادت داشتم اول کانالهایم را چک کنم،الحمدالله که هیچوقت خبر خوبی نبود زلزله بود اگر نه گرانتر شدن یا نمایندهای که جایی چیزکی بگوید و ما ببینیم بعد سر تکان دهیم که باورت میشود این مجلس ماست و اینها نمایندههای ما؟ بعد برویم به زندگیمان برسیم.
صبح که بیدار شدم حس میکردم از دنیا بریده شدهام ،یعنی آن بی
ب نام نامی عشق
و صاحب عشق
دردنامه ای ب حضرت عشق
حضرت صاحب الزمان
__________________
سلام آقای خوبان
کم کم ماه تو حلول می کند؛ برای تو می نویسم، ای ماه پشت ابر.
از دلی پر درد می نویسم.
قلبی شکسته و سینه ای سوخته.
مولای من
رنجهای دلهامان فراوان است و داغ بی کسی سخت پریشانمان کرده.
نه همراهی
نه همدمی
نه همکلامی.
مولای من
در این عصر غربت
کجایی یوسف صحرایی زهرای اطهر؟
مولای من
ببین چه سان دربدر و آواره ی کوی تو گشته ام.
ببین چه سان زار و شوریده، دل بریده، در حیر
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
من فکر میکنم
که هنوزاهنوز هم
آنقدر فرصت داریم
که عشقهامان را
زندگیهامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خو
آنقدر نگذاشتی ببوسمت که بوسیدن را هم ممنوع کردند! و حالا که نفس هامان به شماره افتاده ، مثل عشق سال های وبا! لعنت به تو، لعنت به من،لعنت به همه ی ما! بخاطر همه بوسه هایی که از هم دریغ کردیم.. اگر زنده ماندی از طرف من به تمام مردم دنیا بگو : تا می توانید همدیگر را ببوسید! نسل همه ما مردند در عصر یخبندان! عصری که بوسیدن،حکم جام شوکران را داشت و چکاندن ماشه در دهان خویش!
به همه ی دنیا بگو مارا نامهربانی ها کشت نه جنگ صلیبی و طاعون و سل!
-گابریل گارسا م
این روزها میزهای دو نفره حالشان خیلی خوب نیست چشم انتظاری می کشند برای لحظه لحظه های با هم بودن هامان؛حالا راه دوری نرویم نمی گویم دوتا عاشق پشتشان بنشینند همین با رفقا نشستن ها پشت شان، یک هات شاکلت (شکلات داغ) سفارش دادن ها و لحظاتی در کنار هم خندیدنباور کنید این روزها حتی این میزها که جنس شان از چوب است دلشان برای مان تنگشده چه برسد به ماها که آدمیم❤️الهی حال دلتان خوش.پ.ن: ما که این روزها خانه نشینیم و الحمدلله این روزها هم میگذره و ما
قصۀ موسی و فرعون
یک:
چون بنی اسرایل در جفاهای فرعون و قبطیان درماندند، امر آمد از خدای تعالی مر موسی را که: «بنی اسرایل را ببر از مصر به سوی دریا، در این روز فرعون بر اثر شما بیاید. همه را در در دریا هلاک کنیم.» موسی علیه السّلام با قوم بیرون رفت از مصر بر بهانۀ آنکه: «ما همی عید کنیم.» وُحلی و حِلَل فراخواستند و برخویشتن کردند و برفتند سوی دریا. قضا را آن روز از هر اهلبیتی از قبط عزیزی بمرد. ایشان در ماتم مشغول ماندند تا سه شباروز. آنگاه فرعون
ذره ای در نزد خورشید درخشان تو ایمتشنه ای در حسرت یک جرعه باران تو ایمسالها نان خورده ایم از سفره ی اولاد توروزی ما می رسد چون بر سر خوان تو ایمگوشه ای از صحن آیینه و یا صحن عتیقهرکجا هستیم گویی کنج ایوان تو ایمزائران دختر تو زائران فاطمه اندتا ابد ممنون این لطف دو چندان تو ایمما غذای خانه هامان هم غذای حضرتی ستدرمیان خانه هم در اصل مهمان تو ایمبی گمان ایل و تبارت عزت این کشور انددر حقیقت اهل جمهوری ایران تو ایمبچه های تو در ایران پادشاهی میک
در سینه هامان
نه عشق مرده بود، نه آرزوی پرواز
نه تپش های موقرانه ی قلبی بی شتاب
در سینه هامان
یک پرنده در هوای جنون جان داده بود
یک پرنده که آواز را
به پنجه های پلنگ درونش باخته بود
یک پرنده
که در مجمر پرآشوب روزگار
بی تابانه تاخته بود
یک پرنده
که بی هیچ جراحتی جان داده بود
| نیکی فیروزکوهی |
از جمله حرف هایی که احساس می کنم درست است اما می دانم غلط است :
1- فقیر که هستیم بیشتر یاد خدا می افتیم پس فقر بهتر است از ثروت ...
2- وقتی دانسته هامان کمتر باشد و بی خبر تر باشیم از این عالم و در یک کلمه هرچه "ساده" تر باشیم بیشتر احساس عجز می کنیم و بیشتر احساس نیاز می کنیم که به خداوند توکل کنیم . و هرچه عالم تر باشیم انگار حس می کنیم که همین علم برای رفع مشکلات ما کافی است ...
3- هرچه مشکلات و گرفتاری ها بیشتر باشد ندای یا الله ما هم بلند تر می شود و هر
«خواندم اش که امارتش بدهم؛ تو کی شنیدی از من که بخواهم اش تا مرو را قتلگاهش کنم؟»
اشک های غادیه باز تند بر گونه هایش می ریزد: «او را چه حاجت به امارت و سیادتی که تو بدهی اش؟ خواندی اش چون تو محتاجش بودی! چون همه راه ها را بسته می دیدی... چون روزی نبود که خبر قیامی نرسد و شبی نبود که آسوده سر بر بالین...»
«... غادیه!»
دست از طشت می کشم و با کنار ردایم خشک می کنم و خودم را بر تخت تا کنار صورتش بالا می کشم: «چرا بیچارگی هامان را شماره می کنی غادیه؟»
+ به
گوشم نمی شنوتت. چشمم نمی بینتت. دستانم لمس نمی کنندننتت (!) به تمثیل، در آسمانی آبی و خالی، پر از هیچ، پر از اتم های نادیدنی. به تمثیل، توی هفت آسمان، مقصد اشاره انگشتانِ دعا گویان، منبع وصل قدرت پیشگویان. به تمثیل چ خدایی می کنی. همان مثل او، نادیدنی. همان مثل او هستی ولی ناشنیدنی. و باورت کرده ایم، می پرستیمت. به درون خواب ها سرک می کشی و وهم می شوی ولی.. ولی توی بیداری هامان، بعد از ساعت ها اشک ریختن و صدا کردن هامان، همانقدر ناامید کننده ک خالق
بسم الله الرحمن الرحیم ./
خواهرزاده ام به ماهی قرمز توی تُنگ میگوید : « جوجو آبی » ! جوجه ای که در آب زندگی میکند ! جوجه : هر موجود کوچک جاندار ... دو ساله است و فقط پرنده ها ( مرغ ، خروس ، جوجه ، کبوتر و عروس هلندی را دیده . ) همه شان را به نام جوجه میشناسد.
راستش چیزهایی هست که نمی دانیم ! نمیشناسیم ، برخی حتی از درک و تصورمان خارج است . همه ی ما آدم ها ناشناخته ها را به نزدیک ترین دانسته هامان نسبت میدهیم و برایش تعریفی ایجاد میکنیم . مرگ ، بهشت ، جهنم
✳در روزهای مبارزه با ویروس کرونا در خانه بمانیم و به دنیای کتابهای خوانده نشده در قفسه کتابخانههامان سفر کنیم
✳با ضبط ویدئوی یک دقیقهای در کنار کتابها و کتابخانه شخصی و ارسال آن به آدرس mazandpl در پویش "هر خانه یک کتابخانه" مشارکت کنید
به 8 نفر از برگزیدگان جایزه اهدا خواهد شد
111
افتاده بودیم به بازی، عمو داد زد "اونو" و زن عمو سرش غر میزد که " داد نکش! ". من و دختر خاله داشتیم کارت هامان را حفظ میکردیم، پسرعمه حسابی گیج شده بود و هر دور یادش میرفت بگوید اونو. خلاصه سرمان گرم بود، مثل خانه ی مادربزرگ که شوفاژ نداشت، ولی اتش شومینه اش ابی و زرد زبانه میکشید و صدای جلز ولزش ما را یاد بچگی هامان میانداخت، مادربزرگ روی صندلی گهواره ای و ما دور شومینه، سراپا گوش مینشستیم که امشب قصه کجا میرود، امشب مادربزرگ قرار است وقت گفتن
آدم هرقدر بیشتر بفهمد، تنهاتر می شود. یک عمر با ترس هایمان زندگی کردیم. با ترس هایی که توی مغزمان فرو کرده اند. این تنها چیزی است که یاد گرفته ایم. اگر از بچگی می گذاشتند وقتی دلمان می خواهد فریاد بزنیم و آن را توی گلویمان خفه نکنیم، وضعمان بهتر از این بود.
روح انگیز شریفیان
کتاب "روزی که هزار بار عاشق شدم"
+حرف هایمان را بزنیم
و بگذاریم دیگران بخصوص فرزندانمان حرف هایشان را بزنند و دل هاشان را جایگاهی امن برای عشق و محبت به خود و دیگران نگه د
اینجا هنوز تابستان است. تابستان داغ و کوفتی 2010 که هلند لعنتی به فینال جام جهانی اش صعود کرد. هنوز پاییز در راه مانده و ما داریم کم کم نگرانش می شویم.
کجا مانده؟ چرا هنوز به خانه هامان هجوم نیاورده و همه را اسیر گلو درد و آبریزش بینی نکرده؟ چرا شهر را خیس و خالی از آدم نکرده؟ مگر نمی داند ما از آدم ها بدمان می آید و از دانشکده جدید و از آب انبه و پیاده روی و شامپوی تخم مرغی؟ شاید فهمیده که ما از خود پاییز هم بدمان می آید و برای همین قهر کرده؟
پاییزی
در مورد وبلاگنویسی حرف زدیم
در مورد زندگی وبلاگی صحبت کردم
وبلاگهای خوب رو انتخاب کردم و خواندم
دریافت از لینک مستقیم .
لینک مطالب :
عصیان - وبلاگ نیما اکبرپور
گرینگوی پیر - پست برای عشقهامان
سه روز پیش - پست رضا
آزاد - پست کپی برابر اصل
کشو - پست کشو
زمزم - پست گمشده
شب یلدا امشب چه طولانی ،ولی عاشقانه و پر نور است. شب روشن پرامیدی است که باید در ازدحام نگاه های مهربان بنشینیم و لبخند را به خوبی بدانیم. بنشینیم نفسهامان را با هم ، یکدل کنیم و خاطرات سرشار از میان سینه هامان بیرون بریزیم تا خانه ها روشن شود . سفره ها را از مائده دعای خیر پر کنیم و در جیب های یکدیگر نقل و نبات مهر، بریزیم. شب همچنان ادامه دارد. خورشید فردا کمی در تاخیر است، که امشب را در طولانی ترین لحظات باهم بودن پ
فصل های پیش از اینم ابر داشت
بر کویرم بارشی بی صبر داشت
پیش از اینها آسمان گلپوش بود
پیش از اینها یار در آغوش بود
اینک اما عدهای آتش شدند
بعد کوچ کوه ها آرش شدند
از بلند از حلق آویزها
قلبهای مانده در دهلیزها
بذرهایی ناشناس و گول و گند
از میان خاک و خون قد میکشند
بعضی از آنها که خون نوشیدهاند
ارث جنگ عشق را پوشیدهاند
عدهای حسن القضاء را دیده اند
عدهای را بنزها بلعیده اند
بزدلانی کز هراس ابتر شدند
از بسیجیها بسیجی تر شدند
ای بی جان ه
یا من هو رب کل شیء
کریم کاری بجز جود و کرم نداره
آقام تو مدینه است، ولی حرم نداره....
غریب اونیه که همدم اشک و آهه
دیده که مادرش تو کوچه بی پناهه
حسن سایه اش همیشه رو سر داداشه
حسن نمیشه که تو کربلا نباشه
موکبِ کربلای ما، روی تلِ زینبیه بود. ساختمانی دو طبقه نیمه ساخته که از هر طرف صدای دسته های عزاداری به گوش میرسید و گاهاً میگفتند که سخت خوابشان میگیرد.
راستش ذهن من در مورد خواب، ساده میگیرد و زود خوابم میبرد. با این مسئله اصلاً مشکلی ند
بعد از ۲۹سال مستند «روایت رهبری» را دیدیم! بعد از ۲۹ سال مسئولین به این فکر افتادند که آرشیو را استفاده کنند و روایت کنند بعد از این همه سال که روایت شدند! این را تعمیم دهیم به همهی موضوعات خرد و کلان و حتی به قدمت تاریخ! روایت شدن را حتی در رابطههامان هم کم ندیدیم؛ وقتی که شرح ما وقع را تنها از «یک» راوی شنیدهایم!
گاهی دلم میخواهد فریاد بزنم که *تا کی مصلحت نیست ناگفتهها گفته شوند؟* گاهی نگران میشوم این نگفتنها تا جایی پیش رود که خود
ما ....
از فصل های بیشمار زندگی گذشتیم ،
از تاریخ با یکدیگر بودن ،
از لحظه های با دیگری بودن ،
از روزگار پر حسرت نبودن گذشتیم ،
ما
از دست ها ،
از چشم ها ،
از آرزوها ،
از خودمان گذشتیم ،
امروز ...
از پس ابهام سالیان ،
بی هیچ انتظاری
میان سایه ها ،
مردی را دیده ام شبیه تو ،
میان آدم ها ،
سایه ای را دیده ای شبیه من ،
امروز ...
از خاطرات هم گذشتیم
... و شبیه گذشته هامان دوباره رفتیم... .
نیکی فیروزکوهی
دشمن این روزهای جهان دوست خیلی از ماهاست ..دوستی که ما را به خانه و خانواده برگردانده و بهتر طعم چایی های مادرمان را متوجه می شویم،بهتر باهم بودن و لذت نار هم بودن را درک میکنیم و آرزومند روزهای عادی سال هستیم،دیگر کسی هوا را آلوده نمی کند،از شلوغی های خیابان ها خبری نیست،کمتر کسی برای رسیدن به مقصد عجله می کند،کمتر دلها می شکند،فرزندان و والدین طعم داشتن همدیگر را حس میکنند،کمی بیشتر از قبل قدر چیزهای ارزشمند زندگی مثل نفس کشیدن و سلامتی ر
راستش این شبها که دیر میخوابم، نصفهشبها را همش با خاطرات گذشته سپری میکنم و هراتفاق کوچکی مرا یاد قبلترها میاندازد.
مثل همین الآن که با خواندن یک توییت، یاد شهریور سه سال پیش افتادم، روز آخری که در خانه بودم و قرار بود فردایش بروم خوابگاه!
آن شب نرگس خانهمان بود، جواب کنکورش آمده بود و قبول نشده بود، نرگس بهخاطر خانوادهاش مدام رعایت میکرد و دوستنداشت دانشگاه آزاد برود، وقتی دید سازمان نه چندان محترم سنجش بیرحمانه ن
به نام خدای بچگی هامان
... یادش یخیر... بچه تر بودیم، چه ایامی داشتیمیادت هست؟ ... مینشستیم یکی دو ساعت با گل و لای، خانه ای میساختیم بعد به یکباره به کل خانه لگدی میزدیم، خرابش میکردیم و میخندیدیم... بزرگتر ها با خودشان میگفتند این بچه ها چه نفهمند! یک ساعت خانه درست میکنند بعد یکدفعه خرابش میکنند...نمیدانستند ما خردمندترین انسان های روی زمینیم، ما به دنیای کثیف و پست بزرگتر ها میخندیدیم، ما میخندیدیم که چگونه حرمت یکدیگر را به خاطر تکه ای اجر م
به نام خدای بچگی هامان
... یادش یخیر... بچه تر بودیم، چه ایامی داشتیمیادت هست؟ ... مینشستیم یکی دو ساعت با گل و لای، خانه ای میساختیم بعد به یکباره به کل خانه لگدی میزدیم، خرابش میکردیم و میخندیدیم... بزرگتر ها با خودشان میگفتند این بچه ها چه نفهمند! یک ساعت خانه درست میکنند بعد یکدفعه خرابش میکنند...نمیدانستند ما خردمندترین انسان های روی زمینیم، ما به دنیای کثیف و پست بزرگتر ها میخندیدیم، ما میخندیدیم که چگونه حرمت یکدیگر را به خاطر تکه ای اجر
صدای آهنگ ماشینی که رانندهاش از توی آینه ما را نگاه میکرد و قول میداد که اگر نرسیدم خودش برسانندم تهران، صدای ضبطش که تو را خطاب میکرد: عزیز راه دورم و چیزهایی در ادامهاش که زیاد به ما ربطی نداشت، چشمهات وقتی خوابی، وقتی بیداری و میتوانم ببینمشان، وقتی برق میرود و با چراغ قوه میبینمشان، وقتی خوابی و غر میزنم، وقتی بیداری و بازی میکنیم، وقتی اولویت نوع ماستها را من انتخاب میکنم، وقتی میخندی، وقتهایی که قلقلکم میده
امام حسین جامع بین اضداد بود. در روز عاشورا امام به خاطر اموری مضطرب شدند، اما هرچه به اضطراب حضرت افزوده میشد، قلبش آرام تر میشد. بنابراین امام حسین همان مضطرب وقور است...
خصائص الحسینیه از شیخ جعفر شوشتری
اما در این واقعه مهم است که توجه کنیم که او به قول عرفان نظر آهاری فرشته نبود. بال هم نداشت. رویین تن نبود و پیکر پولادین نداشت. مادرش الهه ای افسانه ای نبود و پدرش نیم خدایی اسطوره ای.
او انسان بود. انسان. و همینجا زندگی میکرد. روی همین زمی
حدس می زنم همه چیز دیگر تمام شده باشد. جایی برای جبران نیست.شرایط هیچ کدام از ما به آن چه که بود باز نمیگردد. از این آرزو که برای همیشه کنار هم باشیم گذشتهام. نه فقط زندگیها و مشغولیتهامان دیگر با هم نمیخواند، میخواهد ازدواج کند و کسان دیگری را بیشتر از من دوست دارد، به نظرم سبکبالی فیلسوفانهاش را هم یک جایی در این چهار سال گم کرده. دلم برای عدالتفر میسوزد، قلب زیبایی دارد. اگر چه تفاوتهامان بسیار باشد، اما تنها دیدنش چیزی را در م
منِ احساساتی را که میشناسید... منِ چشمهای همیشه پر اشک. منِ همیشه نگران. منِ عاشق چشمها. منِ مردهی دوست داشتن و دوست داشته شدن. من را میشناسید؟
من همانم که عاشق دید و بازدیدم و لبخند زدن و دستها را به گرمی فشردن. عاشق در آغوش گرفتن و در آغوش حرف زدن. عاشق بیرون رفتن و کمک کردن و قدم زدن...
اما این روزها... این روزها جور دیگری شدهاند. هر کدام باید دور خود حصاری بسازیم. حبابی شاید... برویم درون حباب های خود ساخته، به خودمان فکر کنیم و خودمان
میخواستم طبق پستِ قبل بیشتر اینجا چیزی ننویسم، و بعد از این هم احتمالا نخواهم نوشت. اما امشب که چشمهای مبهوتِ اشکبارمان، کمکم این فاجعه محال را باور میکند، بگذارید دانهای در قلبهایِ همگی شما بنهم، دانهای که خبر میدهد این ریشهها قلب خونخوار دژخیم را خواهد شکافت. دیر، اما حتمی. تا آن روز، باید با تمام قوا به قدرت قلبها و دستها و چهرههامان بیفزاییم، ساکت بمانیم و نگذاریم دسیسههای پیرمردهای کثیف، از زیستن بازمان بدارد
#ماه_به_روایت_آه#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
در این سال ها آموخته ام که از گوش نیز، همچون چشم، به دلیل راهی است. وقتی کلام باطل به تکرار از گوش وارد شود و در دل رسوب کند، بودن آن نه فقط مشکل که بعضاً ناممکن است. گوش ما ساکنان بلاد اسلامی، بیش از ۲۰ سال، گذرگاه وهن و لعن علی بن ابیطالب بوده است و دل هامان چنان به این سیاهی خو گرفته است که حتی خاطرات و یادِ نورانیِ وصی پیامبر چشمِ دلِ مان را میزند و آزارمان می دهد. اما مگر می شود دیده ها و شنیده ها را ا
برای روزنبرگها
خبر کوتاه بود:
- «اعدامشان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خستهاش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
- چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشمِ اشکآلود
چرا اعدامشان کردند؟
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاه
برای روزنبرگها
خبر کوتاه بود:
- «اعدامشان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خستهاش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
- چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشمِ اشکآلود
چرا اعدامشان کردند؟
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسان ها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاها
«کفراور» نزدیک بود. خانه یکی از فامیل هامان به اسم نوخاص پرورش آنجا بود. او از اقوام پدرم بود. خانه اش بزرگ بود ... صاحب خانه بسیار مهمان نواز بود. وقتی خسته و نالان به آنجا رسیدیم، نوخاص و اهل و عیالش با شادی به استقبال آمدند... کمی که خستگی درکردیم، نوخاص گوسفندی سر برید. با صدای بلند گفت: «جانم فدای مهمانان عزیزم. مگر من مرده باشم و به شما سخت بگذرد»....
... نوخاص اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند. مردم روستا یکی یکی م
حدس می زنم همه چیز دیگر تمام شده باشد. جایی برای جبران نیست.شرایط هیچ کدام از ما به آن چه که بود باز نمیگردد. از این آرزو که برای همیشه کنار هم باشیم گذشتهام. نه فقط زندگیها و مشغولیتهامان دیگر با هم نمیخواند، میخواهد ازدواج کند و کسان دیگری را بیشتر از من دوست دارد، به نظرم سبکبالی فیلسوفانهاش را هم یک جایی در این چهار سال گم کرده. دلم برای عدالتفر میسوزد، قلب زیبایی دارد. اگر چه تفاوتهامان بسیار باشد، اما تنها دیدنش چیزی را در م
حدس می زنم همه چیز دیگر تمام شده باشد. جایی برای جبران نیست.شرایط هیچ کدام از ما به آن چه که بود باز نمیگردد. از این آرزو که برای همیشه کنار هم باشیم گذشتهام. نه فقط زندگیها و مشغولیتهامان دیگر با هم نمیخواند، میخواهد ازدواج کند و کسان دیگری را بیشتر از من دوست دارد، به نظرم سبکبالی فیلسوفانهاش را هم یک جایی در این چهار سال گم کرده. دلم برای عدالتفر میسوزد، قلب زیبایی دارد. اگر چه تفاوتهامان بسیار باشد، اما تنها دیدنش چیزی را در م
منتظرِ عارفه نشسته ام در این کافه ی پر از دودِ سیگار.من و عارفه هروقت اینجا میآییم با هوسِ سیگار برمیگردیم خانه.دو دانه سیگار قلمی و زیبا از جعبه ی سیگار بابا کش رفتم.قرار بود سیگار را من جور کنم و بقیه اش دوتایی باشد.زد زیرش و نیامد.من هم تمام قرارهای کنسل کرده اش را از ابتدای خلقت آوردم جلوی چشمانش اما فایده ای نداشت.قبول نکرد.زنگ زدم به معین .دعوایم کرد.مثل مامان ها.دوروز بعد ترش که قسط وامش عقب افتاده بود پیام داد کاش ماریجوآنا داشت.دوای د
منتظرِ عارفه نشسته ام در این کافه ی پر از دودِ سیگار.من و عارفه هروقت اینجا میآییم با هوسِ سیگار برمیگردیم خانه.دو دانه سیگار قلمی و زیبا از جعبه ی سیگار بابا کش رفتم.قرار بود سیگار را من جور کنم و بقیه اش دوتایی باشد.زد زیرش و نیامد.من هم تمام قرارهای کنسل کرده اش را از ابتدای خلقت آوردم جلوی چشمانش اما فایده ای نداشت.قبول نکرد.زنگ زدم به معین .دعوایم کرد.مثل مامان ها.دوروز بعد ترش که قسط وامش عقب افتاده بود پیام داد کاش ماریجوآنا داشت.دوای د
منتظرِ عارفه نشسته ام در این کافه ی پر از دودِ سیگار. من و عارفه هروقت اینجا میآییم با هوسِ سیگار برمیگردیم خانه. دو دانه سیگار قلمی و زیبا از جعبه ی سیگار بابا کش رفتم. قرار بود سیگار را من جور کنم و بقیه اش دوتایی باشد. زد زیرش و نیامد. من هم تمام قرارهای کنسل کرده اش را از ابتدای خلقت آوردم جلوی چشمانش اما فایده ای نداشت. راضی نشد به آمدن. زنگ زدم به معین . دعوایم کرد. مثل مامان ها. دوروز بعد ترش که قسط وامش عقب افتاده بود پیام داد کاش ماریجوآنا
کعبه
ی جود و سخایی یا جواد(ع)
مظهر لطف و صفایی یا جواد(ع)
ای
که هستی نور بزم معرفت
در ره دین کشته گشتی عاقبت
ای
سراپا فضل و احسان و کرم
درعزایت دیده ی ما بحر غم
خیمه ی اسلام را بودی ستون
چشم ما از داغ تو دریای خون
تو
گل خوشبوی باغ حیدری
معنی آیات حمد و کوثری
نور
چشمان علی موسی الرضا (ع)
شد ز داغت شیعه بر غم مبتلا
نام
تو درمان درد شیعیان
داغ تو برده ز ما صبر و توان
اهل
عالم تا قیامت سائلت
همسر تو عاقبت شد قاتلت
ای
علی موسی الرضا را نور عین
تشنه جان
هوالمحبوب
بهار عزیز سلام
میدانم که در شلوغیهای آمدنت خیلیها حواسشان به تو نیست، گم شدهای وسط
این همه حس مبهم. کسی دستت را نمیگیرد و مثل عروسهای عزیز کرده بر صدر مجلس نمینشاندت.
ما داغداریم بهار عزیز. داغدار نداشتنها، نبودنها، نشدنها، داغدار خرابیها، تباهیها....
میدانم که میدانی برای آمدن هیچ بهاری چشم انتظاری کافی نیست. بهار
را باید زندگی کرد. بهار را باید سرمست بود. بهار فصل زندگی است، فصل عاشقی است و
غرق در خوش
زندگیِ ما؛ مایی کِ اینجا در نزدیکیِ هم یک کلنیِ رنگ پریده و مضطرب را تشکیل داده ایم، همه اش شده است جا گذاشتن، کندن از خود، رها کردن، رفتن، رفتن و رفتن !اگر دستت را از دستانم سُر بدهی خواهم رفت، تلاشی نمیکنم کِ دوباره دست سُریده ات را در دستان عرق کرده ام بگیرم، اما باز میگردم و نگاهِ نگران و افسوس بارم را در چشم هایت جا می گذارم،اگر بیمار شویُ در حال مردن باشی، کنارت می نشینم بِ اندوه و تمامِ دوران بیماری ات خودم را برای روز عزای نیامده تسکین
مشکل از آن بود که ماها فکر میکردیم باید توجیه کنیم. اگر تو پیامبر بودی، ماها باید تا نفس آخر باهات میآمدیم. ماها اخلاقمان ثُبات بود، گیر کردن بود. تو آمدی، فریاد کشیدی و ما خشم و بلندیِ صدات را ستودیم و توی خاطرههامان ازش نوشتیم. نوشتیم «عربده میکشید و میگریستیم. او مقدس بود و ما ضعفاء. عربدهها میکشید و از زیبایی و شکوهمندیِ عر عر هاش آسیب میدیدیم.»
تو آمدی، زدی و شکستی، ما پا گذاشتیم روی خرده شکستهها و گمان کردیم زخمهای مقدس
دانلود مداحی سلام ای هلال محرم میثم مطیعی
متن نوحه
سلام ای هلال محرم
شده آسمان خیمه غم/ زمین و زمان غرق ماتم
دوباره افق، رنگ خون است/ سلام ای هلال محرم
دوباره محرم رسید و / حسینیه شد سینه هامان
دل اهل دل سینه زن شد /نفسهایمان مرثیه خوان
به هر خط مقتل/ بیا خون بگرییم
که منزل به منزل/ چو مجنون بگرییم
(یاحسین یابن الزهرا)
بخوان روضه خوان بار دیگر/ بیا شرح آن ماجرا کن
بیا بغض یک ساله مان را/ به یک روضه حاجت روا کن
روایت کن از دشت ماتم/ بخوان خط به خط روض
می خواهم از هفته ی وحدت بنویسم ، از معنای عمیقی که در آن نهفته است . ” وحدت” آه که چه واژه ی زیبایی ست. کاش می توانستم دستم را بر در و سر این هفته بگذارم و آنرا به اندازه ی یک سال کِشش دهم.
کاش این هفته ها به سالیان سال می کشید و همبستگی من و دیگر برادران مسلمانم به سن کل تاریخ می رسید.
خدایی بالای سرمان داریم و و پیام آوری از سوی او ، پیامبری که ولادتش برای جهانیان به خصوص مسلمانان ، نعمتی است بی اندازه . حال این اختلاف روایت بین اهل تسنن و شیعه
نون بهترین دوست دوران دانشگاهم بود. روز اولی که قدم به دانشگاه گذاشتیم در فضای جلوی دانشکده کنار هم نشستیم و اولین کلام را در ان محیط با هم رد و بدل کردیم. هم رشته بودیم و ورودی جدید و شدیم بهترین دوست هم. و از قضا هر دو متولد شهریور.مخصوصا که خانه هامان هم به هم نزدیک بود. و دانشگاه برای هردوی ما بسیار دور محسوب میشد. چهارسال تمام با هم بودیم و البته او لیسانسش را شش ساله گرفت. یک و سال و نیم مانده بود به پایان درس که مادرش فوت کرد و این موضوع ت
انسان از هیچ یک از ذنوب و سیئات و گرفتاری ها دور نیست؛ گرفتاری هایی که اساساً از شک و شرک و نفاق شروع می شود و تا کفر و انواع دیگر فجور و گرفتاری هایی که به قلب ما، به خیال ما، به وهم ما و به تفکرات و تأملات ما و به سایر اعضاء و جوارح ما؛ در بطن و فرج و سمع و بصر و دست و پا و... برمی گردد. آدمی با هیچ یک از اینها فاصله ای ندارد.
اگر روزی به ما بگویند آیا حاضری نبی ای از انبیاء الهی و ولی ای از اولیای الهی را بکشی؟ جواب ما منفی است و حتی از این سؤال، وحشت
من وسیب ها با هم رسیده ایم!
محبوب من! کجا دنبال روزهای خوب بگردیم؟ شاید شبی است که زیر نقاب روز پنهان است. دراز شبی که با نقاب روز، چهره پوشانده است. محبوب من! جرأت شکوه ای نیست، اما من از اول می دانستم که هرروز صبح زود، خورشید می آید، فقط برای دیدن شما. از اول می دانستم که آیینه ها فقط می خواهند شما را ببینند. خودم از دورها دیده ام، همین که می گذرید،کوه ها پیش پای شما زانو می زنند.محبوب من! حالا دیگر،همۀ آن کوه ها را باد برده است.محبوب من! یادش به
یکی از فانتزی های ذهنم این بود که همیشه دلم می خواست یک خانه درختی داشته باشم و یک وقت هایی فارغ از همه چیز و همه کس به آنجا پناه ببرم. توی تنهایی، برای خودم باشم. بنویسم، کتاب بخوانم و حتی گاهی آدم هایی را که دوستشان دارم به خلوتگاه درختی ام دعوت کنم. با هم چای بنوشیم، گپ بزنیم و اوقاتی خوش را در کنارشان سپری کنم. شاید توی یک اتاق معمولی هم رقم زدن این لحظات سهل الوصول باشد اما حس و حالش و تجربه کردنش روی یک درخت چیز دیگری است.
خوب این فانتزی بر
آدم عکسهات را که مرور میکند حرصش میگیرد.
از آن دسته موی کمپشت و ساده، آن لبخندِ یخکرده روی سرخی لبهای نازکت. از همه سرخیهایی که جا به جای تنت را، هرگز نفهمیدم با چه ترفندی، بوسهگاه سرما و نیستی کردند.
و همچنان اما تصویر بیجانِ تو بر زمین ذهنم آوار است.
انگار تمام مدتهای بودنت، ما همین را از تو طلبدار بودهایم ؛ روزی بیخبر نباشی و آن روز کش بیاید تا روزها و شبها و ابدیات که هرگز بدیهی نشوند. تا بتوانیم از تو آن قدیسی را ب
یلدا به شبِ بلندِ خود می نازد.گرمیِ شبش به سردیش،می تازد.
رسمی است،که از کهن در اینجا باقی،با خنده و شادی و طرب می سازد.شاعر؛حسن صدیقی مزینانی.(راه)
...........................................
شب یلدا شب طولانی سالیکی غمگین و جمعی شاد و خوشحال
روند مردم کنار سالمندانکه تاپرسند ز آنان حال و احوال
خوشا اندر کنار این اکابرکه مارا هم تماشا هست هم فال
مرا یاد آمد از ایام دیرینکنارکرسی و آن قیل و این قال
به لبهای پدر درّ و گهر بودبه مرغ روح ما دادی پروبال
به ج
درباره این سایت